زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

9

صبح شده خوابم می‌آید. صبحانه نخورده از در بیرون می‌زنم در حالی که کیسه زباله بسیار سنگینی به دست دارم. سر کار هستم آقای رییس سرما خورده و کولر را خاموش می‌کند، من با پوششی مضاعف جور رییس مریض را هم می‌کشم، خسته ام. ساعت کاری تمام می‌شود. سوار تاکسی می‌شوم، آقای مسافر بغلی لنگش را دو برابر عرض شانه نحیفش باز کرده و با آن طرف خط موبایلش دعوا می‌کند، رسما رفته ام توی در ماشین. اعتراضم را هیچکس نمی‌شنود. حتی آقای راننده تاکسی. به خانه می رسم، کلافه ام، از گرما از کار، از دنیای مردانه...

خانه ام. زیر باد کولر جلوی تلویزیون سیگاری روشن می‌کنم،  کاری که از صبح چند بار دلم خواسته انجام بدهم اما عرف جامعه ام قبول نمی‌کند. قبول نمی‌کند که من هم زن باشم، هم درستکار و هم سیگار بکشم.

در آشپزخانه ام. اجاق گاز را تمیز می‌کنم ظرف‌ها و ظرفشویی را برق می‌اندازم، در حالی که دلم لک زده برای کتاب خواندن. فکرم مدام مشغول مقدمات شام و ناهار فرداست میخواهم هر چقدر که شده کارم را زودتر تمام کنم تا برای خودم وقت بخرم، حال آنکه زیبایی و کیفیت به زعم من در آهستگی و لذت بردن از کاری‌ ست که میکنیم. آهستگی را انتخاب میکنم، کاست مورد علاقه ام را پلی میکنم، و فصل آشپزی آغاز می‌شود. من عاشق صدای قرقر کاست‌ام. این وسط گهگاهی همسرایی یا سر تکان دادنی به نشانه تاییدی محکم حالم را خوش می‌کند. نوار صدای شاملو روح مرا می‌نوازد، زنگ صدایش ذهن آشفته ام را می‌تکاند...

می‌پزم و می‌شویم و می‌روبم و منتظر می‌مانم تا کمی بعد از نیمه شب "م" سر برسد. با استکان چایی، هندوانه ای خستگی‌اش را بگیرم و آرزو کنم که ای کاش من هم کار شیفتی داشتم. قسمت جذاب‌تر غذا را برای فردایش بگذارم و او برایم از هیولای شاسی بلند جدید فلان کارخانه بگوید و حجم موتورش و شتاب صفر تا صدش، و من بحث را به کیفیت بکشانم که می‌تواند روح ببخشد حتی به آهن، و "م" متعجبانه نگاهم کند وقتی میگویم "کیفیت تو هر چیزی می‌تونه آدم رو به اعتقاد برسونه، تو هر چیزی. از کیفیت زنگ صدای یه آدم حسابی بگیر تا کیفیت عایق بندی در و پنجره آلومینیوم که نمیذاره صدای لعنتی وانت ضایعاتی بیاد تو خونه یا کیفت سیستم ناوبری پورشه کاین اس."

روی کاناپه ام. یکی دو ساعتی از نیمه شب گذشته. فکر بیدار شدن ساعت هفت صبح حالم را میگیرد. "م" فردا تعطیل است اما زودتر از من که داشتم دستشویی را می‌شستم خوابیده. خوش به حالش چه زود خوابش می‌برد. باید فردا بیشتر به فکر خودم باشم.

صدای آه عمیقم را هیچکس نمی‌شنود...

8

نیمه شعبان با دختری که مدت ها دوستش بوده عقد کرده اند، پیش خود من چندین و چند بار به عشقش به دخترک اعتراف کرده و در جواب من که گفتمش ازدواج برای تو زود است، آمادگی نداری، پول نداری، سرباز فراری هستی، به مشکل برمیخوری و... گفته است نمیتوانم بگذارم از چنگم بیرونش کنند. دخترک خواستگار زیاد دارد و...

امروز به مناسبت شیرینی عقد بستنی خریده و در جواب رییس روباتیکش که میپرسد "به چه مناسبت" با قیافه ای نزار میگوید "رفتم قاطی مرغها"

لبخند روی لبم می ماسد، بستنی روی میزم ذوب میشود و روانه سطل آشغال.

 

7

 آرزوها دست از سرم بر نمیدارند، با اینکه میدانند فعلا ول معطل اند اما میخواهند بیایند توی دستهایم. طفلکی دست هایم اما گنگ مانده اند. آخر تا حالا آرزو نیافته اند.

میدانم گاهی مزخرف میبافم اما این را هم میدانم که مثلا خیلی وقت ها همه چیز مزخرف است و تو هیچ چاره دیگری نداری جز آنکه مزخرف ها را به هم ببافی و جایی روی یک کاغذ سفید یا در یخچال مثلا بچسبانی شان که بعدا مثل کلاف سر درگم دورت نپیچند و دست و پایت را نبندند.

از این رو تصمیم گرفتم یک لیست تهیه کنم از چیزهای ماهی که میخواهم یادم نرود یا نمیخواهم یادم برود یا دوست دارم بهشان برسم یا عاشق انجامشان هستم، و ایضا یک لیست از چیزهای گهی که حالم را به هم میزنند و ازشان فراری هستم و یا نمیخواهم ریخت نحس عوضی شان را ببینم و برای اینکار ابتدا لازم است اشاره کنم لیست هیچ محدودیتی ندارد، پس لطفا این موضوع که اسمتان در لیست دوم بوده را به رویم نیاورید چون این لیست من است، اگر دوست دارید شما هم بروید لیست خودتان را بنویسید و اسم من را با فونت بولد شده بالای بالایش جا بدهید، و اصلا همین است که هست. برای این کار هیچ جایی را بهتر از وبلاگ جدید گیر نیاوردم. یعنی میخواهم بگویم از حالا به بعد شما عزیزان گذشته از اینکه مجبورید با تضادهای درونی من سرکنید باید* بنشینید بر لب وبلاگ و "چیزهای خوب" و "چیزهای نفرت انگیز" را ببینید که پشت سر هم و البته گاهی نا پیوسته قطار میشوند تا من فراموششان نکنم.


به من هرآنکه او دور  

چو دل به سینه نزدیک  

به من هر آنکه نزدیک       

از او جدا جدا من*



*قبلا از اینکه مجبور شدم از کلمه باید استفاده کنم بسیار عذر خواهی میکنم. من بایدها را دوست ندارم.

*شعر از خانم سیمین بهبهانی


6

زندگی جیره مختصری ست

مثل یک فنجان چای

و کنارش عشق است

مثل یک حبه قند

زندگی را با عشق نوش جان باید کرد...



شعر: سهراب سپهری

عکس: http://interiordesignfiles.com/

5

 به نظرم ازدواج بی کیفیت ترین دستاورد بشر است، بس که در کوچکترین تلاطم رنگ میبازد، میماند رنگ میبازد، میخواهی بشویی اش، پاکش کنی رنگ میبازد، و سر آخر با کوچکترین تلنگری جر میخورد طوری که از تار و پود پوسیده اش پرز بی تفاوتی میریزد، پوسیدگی توقع، و خستگی و کهنگی و بوی نا تنها چیزی ست از این متاع که وقیحانه باقی میماند. کاش نمی خریدمش به قیمت جوانی ام، به قیمت لبه تیز و برنده روحم، کاش این همه گران نمی خریدمش. 


*با این حساب آیا ازدواج باز هم دستاورد حساب میشود؟