زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

عزاداری بهانه ست آمدیم هیات خودمان را بنمایانیم
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان ۱۳۹۲ ساعت 15:24 شماره پست: 39

حکایت آن امام سوم شیعیان و واقعه عاشورا توی ذهن همه ما کمی پر رنگ تر از دیگر موارد دین اسلام باقی مانده. به چرایش و چگونگیش کاری ندارم که مطلب زیاد است و حافظه ها پر. این حس مشترک همه ما ایرانیهاست که چند روز محرم را از بقیه روزهای خدا در تاریخ اسلامی جدا میینیم. و البته این هم در نوع خودش جالب توجه است که اصولا مذهبمان را بر دینمان و دینمان را بر ملیتمان ترجیح میدهیم.

حکایت ما آدم های گناهکار از بقیه سواست.مطمئن نیستیم چرا اما حتی خلافکارترینمان برای این روزها حرمت قائل است. بعضی خودداری میکنند، بعضی سیاه میپوشند، لاک قرمزشان را پاک میکنند، بعضی موزیک راک خفن با صدای بلند گوش نمیکنند، بعضی گاهی صدای طبل عمق وجودشان را میلرزاند و در حالی که به دیواری تکیه کرده اند قطره ای اشک میریزند، بعضی خرمایی شیر کاکائویی شله زردی نذر میکنند و نذرشان را بسیار دوست میدارند و به برکتش معتقد هستند. به همین سادگی.

اما حکایت این آدم های ثواب کار که مطمئن هستند به خودشان به اعتقادشان و همیشه خود را بر تمامی کائنات مقدم میدانند، امثال ما برایشان آدم های گنده دماغ بدرد نخوری هستیم که بود و نبودمان هیچ جا هیچ تفاوتی نمیکند. چرا که مثلا صدای نوار قرآن با صوت را دوست نداریم چون یاد جنبه های ازار دهنده مرگ میوفتیم، یا شاملو میخوانیم و حقیقت محض میدانیمش اما لای صحیفه سجادیه را هم باز نکرده ایم، یا چه میدانم شعر سهراب سپهری را از برمیکنیم و برای دیدن مزارش تا مشهد اردهال میکوبیم و میرویم اما هیچ سوره ای را از بر نیستیم و هیچ از احکام اسلامی نمیدانیم. 

نمونه اش همین امشب برای شخص خودم اتفاق خواهد افتاد. منی که از نمایش خوب بودن بیزارم. منی که از جمع پیرزنان متمول دهان گشاد حرف مفت زن دوری میجویم امشب باید به دستور معظم له شیک کنم و ساعت هایی که میتوانم صرف لحظه های خلوت با خودم کنم را در کنار این اعجوبه ها تلف کنم، به شان چای و شیرینی تزئین شده فکل مشکی دار تعارف کنم و برای بار صد هزارم لبخند های الکی و خوب نما تحویلشان بدهم و این وسط امید ببندم به "م" و چند عزیز دیگرم که حضورشان در آن جمع تنها حسن ماجراست. حتی اگر وقت نکنیم کلمه ای با هم حرف بزنیم. و خانم جلسه ای هی از خوبیهای ابر فرز بگوید و حتی به خودش زحمت ندهد تلفظش را تصحیح کند و متمولان متملق هی از معظم له تعریف کنند که چقدر چنینی و چنان. و گهگاه که چیزی تعارفشان میکنم بدون اینکه به صورتم نگاه کنند دستشان را طوری در هوا تکان دهند که یعنی "گم شو اونور دارم پرده رو نگاه میکنم"و من هرسال تصمیم بگیرم که دیگر نیایم و سال بعدش مثل چهارپایان در گل مانده آنجا ایستاده باشم و با موهای براشینگ کرده به ریاکاران خوش آمد بگویم.

هیچ آبی از تظاهر و ریاکاری گرم نمیشود. در این سی و چند سال که از خدایم عمر گرفته ام لحظات و آدم های انگشت شماری را دیده ام که به دور از "نمایش" دهه محرم را از سر گذرانده اند. شاید همین است که نقطه مشترک ما ایرانی هاست.

بلاگفا

درد دل
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:32 شماره پست: 37
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خوش ندارم خودم را سانسور کنم، دلم نمیخواهد این کنج دوست داشتنی، اینجا که برایم مثل لب ساحل میماند، که برایم مثل یک تراس سرسبز بزرگ با میز و صندلی حصیری و رومیزی چهارخانه قرمز گل دوزی شده دنج و دوست داشتنی است بشود مثل زیر تختم در روزهای کودکی. پر از چیزهایی که هم نمیخواستمشان و هم نمیتوانستم رهایشان کنم. از این رمز دار نوشتن هم خوشم نیامد. هی به خودم گیر دادم و غر زدم، برای همین هم تصمیم گرفتم دیگر رمز دار ننویسم، البته تا اطلاع ثانوی. پشیمان هم نیستم که چرا به آدم های نزدیکم گفتم که وبلاگی هست و حرف هایی هست که شاید نتوانم به حتی شما دوست عزیز هم بگویم. پس مینویسم بدون سانسور، بدون رمز و بدون ترس از خوانده شدن.

چند روزی بود که حالم حسابی از تمام جهات و جوانب زندگیم گرفته بود و من اصلا حال گرفته را دوست ندارم. پیش میآید که دلم گرفته باشد و اتفاقا حال و هوایم را دوست هم داشته باشم ولی حال گرفته را نه.

دلیلش هم خب معلوم است برآورده نشدن توقعات ریز و درشت و کاملا منطقی ام بودند، آن هم از "م" محترم. حالا شما حساب کنید آدمی با حالی گرفته و یک عالمه توقع کوچک و منطقی برآورده نشده کلفت درونش هم فعال شده باشد و یکدم ننشیند. سکوت هم کرده باشد که مثلا یعنی "چه جای حرف زدن وقتی زبان مرا نمیدانی، حسم را نمیدانی، مایه ناراحتیم را نمیدانی، مایه خوشحالیم را نمیدانی، عمق غمم را نمیدانی، عمق چشمانم را نمیبینی اصلا نگاه هم نمیکنی که ببینی، من را به اسم صدا نمیکنی، نکند نزدیک تر شوی . ."

و او مریض هم شده باشد، و به بهانه سرماخوردگی همه ساعت های در خانه اش را خواب باشد. یا بیدار شده باشد و پای اینترنت نشسته باشد یا با گوشی فوق پیشرفته اش ور برود. و من با تمام خستگیهایم مثل فرفره بچرخم، برایش سوپ بپزم، ناهار فردایمان را آماده کنم، خانه را تمیز کنم، و از شدت خستگی سرم گیج برود و لبه کانتر آشپزخانه را بگیرم که نیافتم و تو که در فاصله یک متری ام هستی نپرسی چرا چون اصلا ندیدی چه شد.

جایی خواندم "در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمی گوید ." * و آن یک نفر من بودم که سکوت میکردم و دور میشدم، و وقتی تمام تلاشم را کردم که اعتراضم را بدون جنگ و خونریزی اعلام کنم باز این من بودم که شنیدم " عوض شدی تغییر کردی "

زن سیاهپوش درونم را که خفه کردم خیلی دلم میخواست بکوبم روی میز و بگویم نفر بعدی و تو بیایی و دستانم را دور گلویت آنقدر فشار بدهم که نگاهم کنی، عمق فاجعه را بفهمی، و ببینی چقدر خسته ام. اما نشستم و این بار هم با تو و لحنی آرام فقط حرف زدم و تو معذرت خواستی و وعده ام دادی به فردا که همه چیز را درست خواهی کرد، سر و سامان خواهی داد، کمک خواهی کرد، درک خواهی کرد، عشق خواهی ورزید. که من چشمم از هیچکدام از آنها آب نمیخورد که من گوشم از این وعده ها پر است و فردایی را میبینم که باز به همین نقطه از دایره قسمت رسیده ایم و مشتاقم که ببینم آن روز چه تصمیمی خواهم گرفت.

این بود آنچه مدت ها بر دلم سنگینی میکرد و حالا البته چند صباحی ست که کم و بیش سعیی میبینم اما نمیدانم با این همه تلخی درونم چه کنم.



*: آلبا دسس په دس