زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

درد دل
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:32 شماره پست: 37
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خوش ندارم خودم را سانسور کنم، دلم نمیخواهد این کنج دوست داشتنی، اینجا که برایم مثل لب ساحل میماند، که برایم مثل یک تراس سرسبز بزرگ با میز و صندلی حصیری و رومیزی چهارخانه قرمز گل دوزی شده دنج و دوست داشتنی است بشود مثل زیر تختم در روزهای کودکی. پر از چیزهایی که هم نمیخواستمشان و هم نمیتوانستم رهایشان کنم. از این رمز دار نوشتن هم خوشم نیامد. هی به خودم گیر دادم و غر زدم، برای همین هم تصمیم گرفتم دیگر رمز دار ننویسم، البته تا اطلاع ثانوی. پشیمان هم نیستم که چرا به آدم های نزدیکم گفتم که وبلاگی هست و حرف هایی هست که شاید نتوانم به حتی شما دوست عزیز هم بگویم. پس مینویسم بدون سانسور، بدون رمز و بدون ترس از خوانده شدن.

چند روزی بود که حالم حسابی از تمام جهات و جوانب زندگیم گرفته بود و من اصلا حال گرفته را دوست ندارم. پیش میآید که دلم گرفته باشد و اتفاقا حال و هوایم را دوست هم داشته باشم ولی حال گرفته را نه.

دلیلش هم خب معلوم است برآورده نشدن توقعات ریز و درشت و کاملا منطقی ام بودند، آن هم از "م" محترم. حالا شما حساب کنید آدمی با حالی گرفته و یک عالمه توقع کوچک و منطقی برآورده نشده کلفت درونش هم فعال شده باشد و یکدم ننشیند. سکوت هم کرده باشد که مثلا یعنی "چه جای حرف زدن وقتی زبان مرا نمیدانی، حسم را نمیدانی، مایه ناراحتیم را نمیدانی، مایه خوشحالیم را نمیدانی، عمق غمم را نمیدانی، عمق چشمانم را نمیبینی اصلا نگاه هم نمیکنی که ببینی، من را به اسم صدا نمیکنی، نکند نزدیک تر شوی . ."

و او مریض هم شده باشد، و به بهانه سرماخوردگی همه ساعت های در خانه اش را خواب باشد. یا بیدار شده باشد و پای اینترنت نشسته باشد یا با گوشی فوق پیشرفته اش ور برود. و من با تمام خستگیهایم مثل فرفره بچرخم، برایش سوپ بپزم، ناهار فردایمان را آماده کنم، خانه را تمیز کنم، و از شدت خستگی سرم گیج برود و لبه کانتر آشپزخانه را بگیرم که نیافتم و تو که در فاصله یک متری ام هستی نپرسی چرا چون اصلا ندیدی چه شد.

جایی خواندم "در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمی گوید ." * و آن یک نفر من بودم که سکوت میکردم و دور میشدم، و وقتی تمام تلاشم را کردم که اعتراضم را بدون جنگ و خونریزی اعلام کنم باز این من بودم که شنیدم " عوض شدی تغییر کردی "

زن سیاهپوش درونم را که خفه کردم خیلی دلم میخواست بکوبم روی میز و بگویم نفر بعدی و تو بیایی و دستانم را دور گلویت آنقدر فشار بدهم که نگاهم کنی، عمق فاجعه را بفهمی، و ببینی چقدر خسته ام. اما نشستم و این بار هم با تو و لحنی آرام فقط حرف زدم و تو معذرت خواستی و وعده ام دادی به فردا که همه چیز را درست خواهی کرد، سر و سامان خواهی داد، کمک خواهی کرد، درک خواهی کرد، عشق خواهی ورزید. که من چشمم از هیچکدام از آنها آب نمیخورد که من گوشم از این وعده ها پر است و فردایی را میبینم که باز به همین نقطه از دایره قسمت رسیده ایم و مشتاقم که ببینم آن روز چه تصمیمی خواهم گرفت.

این بود آنچه مدت ها بر دلم سنگینی میکرد و حالا البته چند صباحی ست که کم و بیش سعیی میبینم اما نمیدانم با این همه تلخی درونم چه کنم.



*: آلبا دسس په دس

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.