22

بحران میانسالی در ویکی پدیا اینطور تعریف شده: 

"بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص بدلیل درک این که نیمی از دورهٔ زندگی وی گذشته است، ناآرام می‌گردد. این حالت معمولاً بازتاب‌هایی از شیوه‌ای که شخص زندگی‌اش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل می‌شود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازهٔ کافی زندگی وی به سامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است. فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قوی‌ای را حس کند. همچنین این وضعیت «آغازفردیت» - فرایند تحقق نفس یا «خودشکوفایی» - که تا هنگام مرگ ادامه می‌یابد نیز هست. این وضعیت در بازهٔ سنین ۳۵ تا ۴۵ سال معمول‌تر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی می‌دهد."

اشتیاق آغاز و برداشتن قدم اول وقتی با محاسبات برآمده از عقل مثل زمان-انرژی-پول متر شود یعنی که میانسالی شروع شده. مثلا برای خود من تا چند وقت پیش اصلا سخت نبود که کاری یا راهی را شروع کنم که دلم میخواست. شروع می‌کردم، ادامه می‌دادم، خسته می‌شدم‌، تو می‌زدم، خودم را به زور می‌کشاندم و سر آخر در یک لحظه کات می‌دادم و تمام. درست مثل غذا خوردن، برگرفته از پست بازرس ژاور کافه چی که سرش سبز و دلش خوش باد جاوید. اما از چند وقت پیش تا حالا انگار یک چیز ترسناک نامرئی چسبیده به تمام آغازها. انگار به خودت امیدوار نباشی، انگار شرایط به آسانی قبل جور نمی‌شود. زمان نداری و روزها با سرعت از پی هم فست فوروارد می‌شوند و تو حل می‌شوی در چرخه. می‌افتی در دور باطل. هر شب تصمیم می‌گیری فردا زندگی‌ات را سرند کنی، غربال کنی و فردا زندگی روزمره چنان می‌تکاندت که دیگر دلت دیدن فردا هم نمی‌خواهد.

افتاده‌ام در دور باطل و بدجوری دلم پای گذاشتن عقلانی به راهی را می‌خواهد، که خودش را از بحران برهاند. در کارگاه پایم را عمدا گذاشته‌ام روی پوست خربزه، می‌گویم عمدا چون می‌خواهم ببینم برای ماندن چقدر طرفدار دارم. انگار که دلم هیجان هم بخواهد. روی سکوتم اما.

ولم کنند حرف نمی‌زنم، هر روز سریال پایتخت را که برای بار هزارو شونصدم از تلویزیون پخش می‌شود می‌بینم و عجیب حالم خوب است آن یکی دو ساعت. از حالا ماتم گرفته‌ام تمام که شد به جایش چکار کنم. جای خالی نقی را با که پر کنم...

21

سلام بعد از این همه مدت

حوصله ندارم توضیح بدهم که کجا بودم و چرا نبودم و چه بهم گذشته که اینقدر پرخاشگر و روانی شده‌ام، حوصله دروغ ساختن ندارم راستش. حوصله راست گفتن را الآن دارم و راست این است که من هیچ جا نبوده‌ام و هیچ چیز حادی را از سر نگذرانده‌ام. اتفاقا ساکت نشسته بودم و با فیدلی فقط می‌خواندم. کار می‌کردم، و زندگی خسته‌کننده‌ام را ادامه می‌دادم.

چیزی که امروز اتفاق افتاد و نطقم را باز کرد این بود که چندین و چند جا در وبلاگ‌هایتان خواندم که سی ساله شده‌اید و دیگر پخته و کامل.  تغییر نمی‌کنید و علایقتان معلوم شده و دیگر از حالا به بعد همین می‌مانید که هست. به نظرم این هم یکی از فرضیات چرت و ناپخته شماست که سی سالگی پایان تغییر است و البته چون مدتی ساکت بوده‌ام الآن به خودم این حق را داده‌ام که بیایم و تمام فریادهای نزده‌ام را بزنم و شاخ تمام سی ساله‌های عزیز را بشکنم و دلم که حسابی خنک شد بیایم دوباره توی خودم فرو بروم و به زندگی حلزون‌وار کند خیس خودم ادامه بدهم.

خواستم بگویم سی سالگی اصلا آنی نیست که فکر کرده‌اید. خواستم بدانید من سی و شش سالم شده و حتی دوماه هم ازش گذشته و اتفاقا با اینکه دغدغه‌ام این است که در چهل سالگی کجا ایستاده‌ام باز هم فکر نمی‌کنم تغییر و تحول جایی می‌ایستد و شما به زن/مرد رسیده و پخته و کاملی تبدیل خواهید شد که می‌خواسته‌اید. یا حالا دقیقا نمی‌خواسته‌اید اما به‌هر‌حال رسیده‌اید. نه جانم رسیدنی وجود ندارد. هرچه هست سگ دو زدن است و نرسیدن. البته همراه لحظاتی خوش گذرانی و کیف کردن در کنار به گا رفتن های پی‌در‌پی. زندگی یک سوراخ فراخ دارد. هر‌چقدر ماتحت خودت را جر بدهی که برسی باز هم پنجاه در صد انرژی‌ات هدر می‌رود.

حالا اگر شما به تازگی سی ساله شده‌اید و امیدوارانه حرفهای من به یک ورتان هم نیست دلیلش تازگی دهگان عدد عمرتان است و اینکه هنوز شش سال و دو ماه از رویش نگذشته تا حالی‌تان شود که هیچ فردای روشنی در هیچ سنی برایتان در این مملکت خاکستری وجود ندارد. همه‌مان افسرده‌ایم. در سن و سالی که برایش هزارویک نقشه داشتیم.  

تا اینجای کار را دیروز نوشتم و چون ساعت چهار شده بود و داشتم از گرسنگی می‌مردم برگشتم خانه و مقدار متنابهی غذا خوردم و بله من روزه نمی‌گیرم. البته خیلی سال پیش می‌گرفتم، اما آفتاب معرفت به درونم نمی‌تابید که هیچ، همان یک اپسیلون خدا و پیغمبری که حالی‌ام بود از درونم رخت بربسته و به جایشان کفر و عناد همچون لوبیای سحرآمیز راهش را می‌جست تا  سلول به سلول مغزم را درمی‌نوردید. و بله شده بود که چند دقیقه مانده به افطار نیمروی دلی برای خودم مهیا کنم و بنشینم با خیال تخت بخورم تا کفر از مغزم به دهانم نیاید و سر سبزم را به باد فنا ندهد.

اما امروز وقتی آمدم و نوشته را دوباره خواندم چیز دیگری به ذهنم رسید که مایلم با شمای خواننده در میان بگذارم. به نظرم رسید این‌همه ناراضی بودن، این‌همه غر فایده‌اش چیست وقتی راهکاری پیدا نکنی و پیشنهادی ندهی یا نگیری. اگر جهانت را از خاکستری‌ها پاک نکنی و بگذاری سیاهی افسردگی خودش را قاطی تمام رنگ‌هایت بکند. پس تصمیمم بر آن شد که با خودم و سن و سالم، از رویاهایی که برایش دیده بودم و از آنچه دلیل نرسیدن‌هایم میدانم حرف بزنم و نتیجه‌گیری کنم. حتی اگر نتیجه هم نگیرم بازش که کرده‌ام. لایه‌های پنهانش را که دیده‌ام و برای من این کار در این مقطع بسیار لازم است. تمام درها و پنجره‌های ذهنم را باز گذاشته‌ام. خیالم در این هوای تازه‌ای که در مغزم پیچیده سبز می‌شود، جوانه می‌زند. من در این مقطع به سبز شدن به جوانه زدن خیالم نیاز دارم. حالا هی می‌گویم لازم دارم نیاز دارم به این دلیل است که چند صباح دیگر چهل ساله می‌شوم و دوست دارم مثلا شش سال و دوماه بعدش که خبر تولد چهل سالگی‌تان را می‌دهید نیایم پاچه‌تان را بگیرم که حرف مفت است و فلان. جراحی و کاویدن روح، ذهن، باطن، درون بالاخره باید در یک مقطعی و درواقع قبل از یک مقطع مهم‌تری برای هر کسی اتفاق بیوفتد، و گویا بالاخره زمانش برای من هم رسیده...

پس زیاده‌گویی نکنم، اگر حالتان مساعد است بنشینید خودتان را جراحی کنید و بیایید راجع بهش با هم حرف بزنیم. به هم کمک کنیم. اما به این شرط که قبول کنید حتی مرگ هم پایانی برای تحول نیست. به‌شخصه ایمان دارم که نقطه عطف هست اما پایان نیست. حالا چه رسد به سی و چهل و پنجاه سالگی.

برای شروع کمی تصویر سازی می‌کنم . مثلا به نظرم سوال خوبی‌ست که سی/چهل/پنجاه سالگی‌ات را چگونه می‌بینی؟ و جواب من: تصویر زن چهل ساله‌ایست که چیز می‌نویسد. در اتاق روشنی پر از پنجره پر از گلدان، چیز می‌نویسد در حالیکه پیراهن بلند خنکی به تن دارد. و دیوارهای اتاق پرنورش خاکی رنگ است. خانه خلوتی دارد و ذهنی آرام به مدد چند سالی که یوگا را وارد زندگی‌اش کرده. شاید روزی نقاشی‌اش را کشیدم. فعلا دارم نقطه به نقطه خانه‌ام را تصور می‌کنم و از هیچ چیز جزئی و ساده‌ای نمی‌گذرم. از رنگ دیوار هال ورودی که سبز پررنگ است تا صندوق حصیری ساده ای که سمت چپ راهرو زیر آینه بلند چوبی قرار گرفته، حتی کاسه چوبی تیره همرنگ قاب آینه که روی حصیر گذاشته‌ام تا کلیدهای میم درونش جای بگیرند. احساس می‌کنم برای کاویدن زن چهل ساله باید در محیط زندگی‌اش دوری بزنم. همین‌قدر می‌دانم که مثل همین الان از شلوغی و ریتم تند فراری‌ست. من عادت دارم روحیات آدم‌ها را از پیرامونشان حدس بزنم.

20

باید یک قوطی ای، تیوپی، کاسه ای چیزی کرم مرطوب کننده با خودم بیاورم به کارگاه. کرم یا لوسیون.دستانم در اثر شستشوی مدام خشک و زشت شده اند. کار زیاد دارم. خانه تکانی هم پروژه هم چنان در حال اجراست. البته به نظرم یک طور گربه شور مانندی شده. نمی دانم چرا. شیشه ها، پرده ها، ظرف های داخل کابینت، لباس های توی کمدها و کشوها کارش انجام شده. لامذهب ته ندارد انگار. خسته شده ام.فرش ها را "م" شامپو کشیده، جاروی نهایی اش را ولی من زدم. خسته شدم. دست درد دارم، زانو درد، کمردرد، گاهی سر درد و جدیدا تلخی دهان.

تاریخ انبار گردانی مشخص نیست و نگرانش هم نیستم.فدای سرم. فوقش کلی مغایرت داریم. مغایرت عادتم شده. تو و بیرون همه چیز و البته همه آدمها عادتم داده اند. مهم نیست. فعلا دستانم خشک است و مهم همین است.

یکبار در وبلاگ خانم شین خوانده بودم "عجب بیهوده می تازیم..."

پی نوشت: گاهی زیادی مرد می شوم، گاهی دلم می خواهد زن بگیرم.

مخاطب خاص نوشت: آن دوست گلی که وقتی پیام خصوصی اش را دیدم گل از گلم شکفت بعد از این همه مدت، فکر و کارم که سر و سامان گرفت منتظر تماسم باش.

19 (عشقبازی تلگرامی)

پدرم برای مادرم استیکر باب اسفنجی و اسمورف فرستاده، بعد یادش می دهد که "بزن روی استیکر حالا برای خودت دانلودش کن. حالا تو هم داری، بفرست دیگه، بفرست برای من"

من؟؟؟

دورشان میگردم...

18

عکس تزیینی است.


همین که یاد گرفته ام کمتر مادری کنم برای مردی که خودش مادر دارد، نشانه خوبی ست. همین که تمرین می کنم زندگی ام را بکنم بی اینکه تحت تاثیر رابطه ای که او به بالا و پایین می کشدش باشم حتی با اینکه به کوه کندن می ماند از سختی، اما به خودم امیدوارم می کند. سختی خوب است. سخت تر می شوم و این خوب است.

پ.ن: سخت تر شدن خوب است؟