13

چیزی نوجوانی‌ام را، جوانی‌ام را بلعیده، موجودی آرزوهایم را خورده و من این همه سال خواب بودم. خواب می‌دیدم که زندگی می‌کنم، خواب می‌دیدم که می‌رسم، که شکست می‌خورم. حالا آرام آرام بیدار می‌شوم، متعجب و پر حسرت، پر شتاب و نگران، زمان به سان آبی از بین انگشتانم به برهوت می‌ریزد. من بیدار شده‌ام، هشیاری نیمه جانم را جمع کرده‌ام و بی آرزو نشسته‌ام. چه باید بکنم نمی‌دانم، چه می‌خواهم نمی‌دانم، شاید جهنم یعنی همین...