زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

یک صبح پاییزی

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:10 شماره پست: 35

سنگفرش تیره و ضمخت خیابان خیس است. من خیابان خیس را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اصلا به نظرم ترکیب نارنجی و زرد برگ های پاییزی با تیرگی این سنگ فرش ها زیباترین تصویر عالم است که میتوانی در یک صبح سرد و نمناک با ولع تمام به دیده فرو بدهی. صبحت که با بوی باران شب قبل پر بشود روزی دیگرگون آغاز میکنی. به ظهر و عصر و شبش میتوانی امید ببندی، دل ببندی.

در ورودی ساختمان را آرام میبندم، لحظه ای می ایستم، چشمها را میبندم نفس عمیقی میکشم و هوای دوست داشتنی ام را میبلعم. روزم ساخته شد. شال گردن سفید بلندی که ماه پیش با مامان از توی چمدان بالای کمد بیرون آوردیم را دو دور دور گردنم میپیچم و راهی همهمه خیابان میشوم.

از دور دو دختر مدرسه ای را میبینم که از پله اتوبوس با جست بلندی به منطقه کم عمق تر سیلاب کوچکی که کنار خیابان راه افتاده میپرند تا مبادا مانتوهای بیقواره طوسیشان خیس شود. اول میبینم که میخندند و بعد یکی شان به جمعیتی اندک که در پیاده رو حلقه زده اشاره میکند و آن دیگری دستش را بر دهان از تعجب باز مانده اش میگذارد.

به سر کوچه میرسم، دخترها لای جمعیت گم شده اند و من از بین مردان کوتاه و بلند قدی که با جدیت تمام سعی دارند حلقه انسانی دور ماجرا را حفظ کنند مردی را میبینم که با داد و فریاد کلمات رکیکی بر زبان میآورد، معذب میشوم کمی فاصله میگیرم اما با دیدن زنی درمانده و بی دفاع که یک طرف صورت سرخش را با دست پوشانده، سر به زیر ایستاده زیر باران تهمت و ناسزا و آرام و بیصدا قطره قطره اشک میریزد خونم به جوش میآید.

فریاد میکشم "حرف دهنتو بفهم آقا"

صدایم در آن همه همهمه به صدای فنچی میماند در میان قار قار دار و دسته کلاغ های دم غروب. اما همین هم توجه مرد را جلب میکند، جلو میآید جلو میروم، سفیدی چشم هایش به زردی میزند، نبض شقیقه ام میزند، یک دستی شال گردنم را میگیرد و تقریبا پرتم میکند به همان جایی که قبلا بودم با این تفاوت که حالا مردان بلند و کوتاه قد حلقه زننده جا خالی میدهند تا همراه با فحش آبداری که نوش جان میکنم نشیمن گاه محترم نیز چنان با زمین خیس برخورد کند که قطعا اگر سرم آنجایم بود ضربه مغزی میشدم. با پر رویی تمام خیز برمیدارم که از حیثیت بر باد رفته ام دفاع کنم ولی خانم میانسالی بازویم را میگیرد و تقریبا سرم داد میزند"این همه نره خر اینجاس تو باید بری جلو اینو بگیری؟ اینا وایسن نگا کنن بخندن بی غیرتا؟" بغض راه گلویم را میبندد، با صدای گرفته ام داد میزنم "منم وایسم نگا کنم؟ منم ول کنم برم خوبه؟ صورتشو ببین" و دیگر نمیتوانم بغضم را قورت بدهم.

چند مرد کوتاه و بلند قد به سمت مرد که حالا انگشت اشاره اش را بر پیشانی زن گذاشته تحقیرش میکند میروند تا قائله را خاتمه بدهند. هق هقی در کار نیست. اشکم را پاک میکنم، پیش زن میروم، که حالا تنها ایستاده، دو دختر مدرسه ای آمده اند کنارم، آمده اند توی تیمم و برای جمع زنانی که به من ملحق شدند تعریف میکنند که با آن سیلی که مرد به زن بیچاره زده حتما دندانش شکسته، گهگاه صدای فریاد مرد میآید، از زن میپرسم "خوبی؟" دستش را از روی گونه برمیدارد، جای چهار انگشت بیقواره و ضمخت همراه با زخمی که معلوم است یادگاری ست از قبل را میبینم. باز نبض شقیقه ام میزند، سرم را برمیگردانم به سمت حیوان وحشی و درنده ای که نام انسان دارد، زن دستم را میگیرد، دستانش یخ کرده، "ولش کن، میزنه یه کاری دستت میده این آدم نیستا" دو دختر مدرسه ای نفرینش میکنند. زن میانسال به زور راهیشان میکند که بروند. یکی شان موقع رفتن بازوی زن را میفشارد آن دیگری با من خداحافظی میکند. مردان بلند صلوات میفرستند و مرد هنوز با همان تحکم به زن دستور میدهد"بریم. یالا."

زن نگاهش را از ما میدزدد، مردان بلند و کوتاه قد نیز. همه راهشان را میکشند و میروند پی کارشان. از دور میبینم که مرد انگشت اشاره اش را برای زن تکان میدهد که وای به حالت اگر چنین و چنان.


سرم را به شیشه سرد اتوبوس چسبانده ام، درونم غوغاست. دختر جوانی که روی صحبتش با آن ور خط تلفن است، با لحن کودکانه قربان عشقش میرود، صدایش در همهمه آدمها گم میشود. فکر میکنم "این دختره میدونه عشقش دست بزن داره یا نه؟" . بچه که بودیم درگوشمان خوانده بودند که نیروی خیر هرچند کوچک بر پلیدی و زشتی پیروز خواهد شد و ما باور کرده بودیم، اما هرچه بزرگتر میشویم درمیابیم موضوع به این سادگیها هم نیست.* پیاده میشوم. پشتم عجیب درد میکند، روحم بیشتر.


بعدا نوشت: این موضوع مربوط است به آذر ماه 91 که از توی کاغذهای خاطرات پیدا کردم و خیلی خوشحال شدم که آن موقع نوشتمش.

* Desperate Housewives فصل اول قسمت 6


بلاگفا

جشن در آشپزخانه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:12 شماره پست: 34

از دلسوزی برای خود هیچ چیزی عاید آدمی نمیشود

این را خوب میدانم ولی هربار دلیلی میتراشم تا بنشینم گوشه ای یا مثلا کز کنم گوشه دیگری و هی خموده تر شوم و هی بیشتر ننه من غریبم درونی در بیاورم و خودم را هی برای خودم ننر کنم.

این را یادتان هست؟

با دخترک چشم سیاه غمگین و پسرک صبور جوان آشنا شدید، نفر سومی که امروز میخواهم از آدمک های درونم بهتان معرفی کنم زنی ست افسرده با لباسی سیاه که گهگاهی می رود روی تخته سنگی نزدیک غار تنهایی دخترک می نشیند و غمگین ترین آواز جهان را برای دخترک میخواند، میخواند تا اشک دخترک را دربیاورد، بعد که دید نمی تواند شروع میکند از تمام آدمکهای درون نالیدن، هدفش هم فقط این است که دخترک تاییدی هرچند کوچک بر لب آورد، امادریغ.

دیشب دوباره داشتم به دام خود دلسوزی کنندگی میافتادم که چرا و چرا و چرا که سریع دست زن سیاهپوش را خواندم،نوار کاست اشعار مارگوت بیکل با صدای شاملو را که همیشه خدا در دل ضبط است پلی کردم و همچنان که لوبیا پلو میپختم با شاملو -که زنگ صدایش زنگار روحم را میتکاند و پاک میکند-خواندم و خواندم و خواندم.

بعد یاد یک فقره سی دی افتادم که از دکه ای در نزدیکی مشهد اردهال در راه برگشت از سر مزار سهراب سپهری عزیز خریده بودم، سی دی که پر شده بود از صدای بی مانند خسرو شکیبایی دوست داشتنی در حال خواندن ناب ترین اشعار سهراب.از قضا آن هم همیشه در قسمت سی دی خور همان ضبط است.

خلاص اش کنم من را تصور کنید که در حال پختن مایه لوبیا پلو با شاملو و مارگوت بیگل، و در حال دم کردن برنج با سهراب سپهری و خسرو شکیبایی در آشپز خانه ضیافت پنج نفره به پا کرده ایم و آن همه حس بد را در دم کشتیم و این همه حس خوب را یکجا پدید آوردیم.

دخترک چشم سیاه دیگر ساکت نبود، این او بود که با شاملو میخواند که میخندید که میگریست.

بلاگفا

نیازمندیها: دوست

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:59 شماره پست: 33

من همیشه سریال Desperate Housewives را نصفه و نیمه دیده بودم یکی قدیمی یکی جدید و کلا هر قسمتی که به دستم میرسید و یا گاهی از شبکه e2 ترکیه و با زیر نویس ترکی که با اینکه حتی فقط به صرف دیدنش کلی خر کیف میشدم آنطوری که دوست داشتم و کافی باشد نمیچسبید. خیلی به صرافت خریدنش نیافتاده بودم و دنبال قضیه را نگرفتم شاید به این دلیل که میدانستم قطعا خودم تنهایی خواهم دید، اما اخیرا سایت بسیار خوب و دوست داشتنیی را یافتم که تمامی قسمت های 8 فصل را بی دردسر برای دانلود گذاشته و چند روزیست مشتری پرو پا قرصش شده ام.

اصولا من عادت دارم وقتی همه دارند راجع به فیلمی صحبت میکنند و یا غرق سریالی هستند دست نگه داشته و صبر کنم آب ها از آسیا بیافتد و به دور از تمام داوری های دیگران اثر مورد نظر را تماشا کنم و خودم شخصا حال قضیه را ببرم.

نمونه اش همین چند وقت پیش در مورد سه گانه Richard Linklater اتفاق افتاد. حالا البته دو فیلم قدیمی را دیده ام و فعلا باید صبر کنم چند صباحی از ارائه اثر سوم بگذرد تا فقط بشود مال خود خودم. لذت دیگری که در این حرکت نهفته است این است که معمولا دیگر کسی ریزه کاری ها را یادش نمی آید و تو و دوستانت (عوامل فیلم یا سریال) فقط رفیق هم هستید و کسی بینتان نیست، که بخواهد نظرتان را راجع به دیگری تغییر دهد.

حالا حالا ها غرق در لذت داشتن دوستانی هستم که خودم و خانه ام و زندگیم را درست وسط محله شان و در میان جمعشان تصور میکنم.

ایکاش در دنیای واقعی هم میشد باین راحتی دوست یافت.

بلاگفا

حکایت خودآزاری
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:44 شماره پست: 32

خنده دار است که بگویم دست خودم نیست، مگر میشود آدم کاری را بر خلاف میل باطنی اش با پشتکار تمام انجام دهد و بعد تمام طول روز حالش ضمن به هم خوردن بسیار بد و گرفته هم باشد؟

نه یک جای کار میلنگد، یا واقعا از عذاب دادن خودم لذت میبرم و این شروع یک بیماری حاد روانی ست و یا چون برایم عجیب و جدید است کنجکاوی بسیار زیادم فعلا دارد مرا از این هزارتوی وبلاگی زنان دوم - زنان صیغه ای افتان و خیزان به دنبال خود میکشد. و هر دم غصه ام را زیاد و زیادتر میکند،و از این که نه میتوانم بخوانم و سکوت کنم، سری تکان دهم و فراموش کنم و نه کاری از دستم برمیآید که انجام دهم و این همه حرص و بغض را بر سر تک تکشان خالی کنم احساس درماندگی میکنم. به قول دوستی اینان از شنیدن فحش و نفرین لذت میبرند.

یادم میآید اولین بار از بخش نظرات دوستی که مطلبی در همین مورد نوشته بود و حالا هرچه میگردم پیدایش نمیکنم به وبلاگی رسیدم که زنی مطلقه دارای دو فرزند نویسنده اش بود، و خاطراتی از آخر هفته هایش مینوشت که همسر مرد متاهلی شده بود و خصوصی ترین مسائل زندگی روی یخش را به طرز وقیحی به نام عشق به خورد ملت میداد و چقدر هم به این بی شرمی افتخار میکرد. خاطراتش آزارم میداد اما مو به مو خواندمش، نتیجه اش این شد که تا پایان روز سردرد داشتم و به تمام زنان و مردانی که از کنارم رد میشدند مشکوک بودم.

هنوز درگیر زندگی این یکی بودم که دیگری را پیدا کردم، دختر جوانی که همسر صیغه ای مرد جوانی شده که خود همسر و یک فرزند دارد، رابطه ای که سراسر زشتی و تیرگی ست. از نام پیوند های وبلاگش مشخص بود هم مسلکانش را یافته و چقدر غصه دار شدم وقتی دیدم این همه زن، جوان، تحصیل کرده، باور کنید یکی شان فوق لیسانس داشت و امتحان دکتری داده بود، کتاب خوان، مدعی فرهنگ، مذهبی، شاغل و ... زندگیشان را و زندگی زن دیگری و فرزند دیگری را اینطور به گند کشیده اند. میخواندم و افسوس میخوردم، میخواندم و عصبانیتم لحظه به لحظه اوج میگرفت، میخواندم و حالم از هرچه "او حق من است" "من مال او هستم" بهم میخورد. خودم را جای همسر اول میگذاشتم بی خبراز همه جا چشم باز میکند و میبیند عمرش فنا شده، صبوری اش نادیده گرفته شده، زیباییش، متانتش، معصومیتش همه و همه، هیچ انگاشته شده. چه میکند؟

یا از ترس آبرو سکوت میکند، میسوزد و دم نمیزند که پدر و مادرش را غصه دار نکند،یا از نگاه آلوده جامعه میترسد، سردی و تلخی زندگی با مردی از دست رفته را قبول میکند و روزی هزار بار میمیرد، یا در پیش چشمان کودکش خودسوزی میکند، یا برای به دست آوردن دوباره مردی تلاش و تقلا میکند که چندی ست او را کنار گذاشته، یا چنان میرود که اثری از آثارش نیابند و یا مرد و کس و کارش را در کسری از ثانیه با به اجرا گذاشتن مهریه به فلاکت می اندازد و کاری میکند کارستان.

اما سرنوشت مرد چه میشود؟ با دومین زنش تا آخر عمر میماند؟ آن زن تاریخ مصرفش کی تمام میشود؟ کشش جنسی ای که به اشتباه عشق نامیده شده تا کی ادامه دارد؟ آن فرزند گناهش چیست که باید ننگ بدنامی پدری را به دوش بکشد که قبل از بچه دار شدن حتی یک بار به این فکر نکرده که به دنیا آوردن یک انسان یعنی چه و چقدر با تخم گذاری ماکیان فرق دارد.

آه لعنت به این نیروی شری که در وجودمان نهادی. لعنت به این پلیدی که هوای تنفسمان را مسموم کرده سیاه کرده. لعنت به فقر، به زیاده خواهی، لعنت به طرز تفکری که در زمان قدیم از آن بعنوان دوتا شدن تنبان یاد میشد، لعنت به ثروتی که قبل از شعور و انسانیت به زندگی آدم ها وارد شده، لعنت به موجود دوپای شهوت پرستی که نام انسان و عشق و پدر و مادر را به خود چسبانده و آلوده کرده.


بلاگفا

Before Sunset
+ نوشته شده در سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:1 شماره پست: 31

من روزهای سه شنبه وقت آزاد بسیار زیادی دارم از آن جهت که خودم هستم و خودم. "م" کارش شیفتی ست و سه شنبه ها وقتم کاملا مال خودم است. خیلی ذوق دارم که زودتر ساعت کاریم تمام شود به خانه برگردم چای درست کنم سیگار را بغل دستش بگذارم و فیلم Before Sunset را ببینم.

من تنهایی فیلم دیدن را خیلی دوست دارم. یک وقت هایی مثلا توی قهر که باشی فیلم دیدن خیلی می چسبد. دنیایت کاملا جدا می شود و تنها نمیمانی. شخصیت های فیلم میشوند دوستانت و قصه شان را برایت تعریف میکنند. آن دیگری هم که مثلا نمیخواهد وسط دنیای تو قرار بگیرد یا حتی گوشه کنارش بپلکد، خودش را با بی مزه ترین چیزها سرگرم میکند. و تو با دوستانت میخندی به هیجان میآیی و جالب است که از گوشه چشم میبینی شخص مورد نظر با شنیدن صدای خنده زیر چشمی تو و دوستان 2ساعته ات را میپاید ولی همچنان به روی مبارک نمی آورد که چقدر دلش میخواست دوتایی فیلم ببینید. من Before Sunrise را در چنین شرایطی دیدم، و کلی کیف داشت. بعدش آشتی کردیم چون من احمق نمیتوانم ادای آدم های بیش از حد جدی و متوقع را دربیاورم و کلا از این بزرگ بازی ها خنده ام میگیرد . دوست دارم بچه بمانم. زود آشتی کنم و دوباره همه چیز را با همبازیم قسمت کنم.