زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

من و اثرات سرما

+ نوشته شده در دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ ساعت 0:10 شماره پست: 44

شده که خیلی سردم باشد و تصور گرمی آتش یک شومینه هیزمی یا حرارت بخاری لرزم را بگیرد، شده که تشنه باشم و لیوان نوشابه خنکی را مجسم کنم که دانه های عرق بر شیشه اش نشسته و همین عطشم را کمتر کند، پیش آمده که در شروع یک صبح زمستانی خیلی خواب آلوده باشم و در حالی که پیاده مسیر شهرک صنعتی را طی میکنم خودم را در تخت گرم و نرمم در حال کش آمدن مجسم کنم و همین برایم کافی باشد. بله من متخصص پرت کردن حواس خودم هستم، از آنچه نامش واقعیت است. از آنچه برایم سرد، تلخ و گزنده است.

خوب به یاد دارم که از همان بچگی بار سنگین این کلمه آزارم میداد؛ هنگامی که دریافتم زنم و تعریف هویتم در این دنیا مساوی ست با رنج. زمانی که پسر بودن، مرد بودن تنها تصور التیام بخش لحظه های خالی ام بود. به موهای کوتاهم که دست میکشیدم حواسم از زنانگی پرت میشد، فوتبال که میدیدم، نعره که میزدم، باشگاه کاراته محله که میرفتم، تیراندازی که میکردم، فشار بار واقعیت سبک تر مینمود، من زنانگی ام را میکشتم، زن بودنم مرا. من ظرافت دخترانه ام را با لگدی که از بالای سر هم باشگاهیم رد میکردم، با روزی پنجاه تا شنا که میرفتم، با شعله شمعی که از فاصله پانزده متری با ساچمه تفنگ بادی خاموش میکردم، با غروری مردانه تاخت میزدم.

راضی و بی تکلف، بی هیچ اضطرابی از تلفن های یواشکی، بی غم عشقی، بی هیچ ترسی از حیوانی، بدون دردسر آرایشی بزرگ شدم. دوستان دبیرستانی ام خودشان را برایم لوس میکردند و من جهانی جدا داشتم.

پسر بزرگسال درونم ساده بود و قوی، اما گوشه گیر. من دختری بودم که آغازگر هیچ معاشرتی نبود، سر هیچ حرفی را مخصوصا با جمعیت نسوان باز نمیکرد. که اگر میکرد نهایتا بعد از پنج دقیقه کار به دلسوزی برای همسر آینده و فرزند نداشته میکشید، و متعاقبا منجر به گوشه گیری بیشتر میشد. من در تمام دوران خوش نوجوانی و جوانی ام از سایه سرد واقعیت فراری بودم، حال آنکه زندگی روزمره به دریای متلاطمی میماند که با اصرار هرچه تمام تر نرم و آهسته لبه تیز و برنده روح آدمی را چنان میساید که لحظه ای می ایستی به پشت سر نگاهی میکنی و از خودت میپرسی این تویی؟ این همه رام؟ این همه منعطف؟ و لبخندی میزنی که یعنی "منم". اینک زنی متاهل که با اینکه غذا میپزد، خانه داری میکند، بافتنی میبافد، موهای بلند دارد و یاد گرفته زن باشد هنوز نمیداند چگونه معاشرتی را آغاز کند یا اگر کرد چگونه هدایتش کند که انتهایش به تظاهر ختم نشود و سر آخر از خودش فاصله نگیرد. دلتنگی اش را دوست داشتنش را بغضش را چکار کند.

جالب تر اینجاست که در هیچ زمانی نخواسته ام که ای کاش طور دیگری بودم، اما دلم برای آن همه هیاهو و شور نوجوانی ام تنگ شده. تنها یادگاری از آن دوران همچنان پرت کردن حواسم است از آنچه دوست ندارم اما واقعی ست.



+پی نوشت: چند روز است که در محیط کار، همسر آقای همکار به جمع مردانه ما اضافه شده و پر واضح است که به نتایج جالب و جدیدی رسیده ام، یکی اینکه مدت هاست هیچ ارتباط کلامی با هیچ غریبه ای نداشته ام، و این باعث شده اصولا بسیار بداخلاق و سرد جلوه کنم، در حالی که من فقط یادم رفته چگونه میشود با یکی دوست شد، اما چیزی که بیشتر از همه متعجبم میکند این است که من براحتی با مردانی از قشرهای مختلف کنار میآیم مثلا با کارگران خط تولید، با رانندگان باربری ها، با مشتریان، با همکاران، اما ارتفاع دیوارهای نامرئی دور و برم در مواجهه با "بلوندی های باربی مرام" به بلندای اورست رسیده و امروز متوجه شدم این من نیستم که در جمع زنان معذبم، بلکه این تمام زنان دیگر دنیا هستند که نشست و برخاست با یک گوریل وحشی را به همنشینی با من ترجیح میدهند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.