زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

ساعت ها دقیقه ها ثانیه ها
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:17 شماره پست: 30
امروز صبح بیدار شدم و دیدم خورشید تقریبا وسط آسمان است، با عجله و حرکتی ناگهانی دست بردم زیر تخت و گوشی موبایلم را که به شارژر وصل بود کندم و ساعتش را نگاه کردم، هنوز 5:02 را نشان میداد. از آنجاییکه ساعت 5:02 صبح انسان خیلی باهوشی به حساب نمیآیم فکر کردم شاید خواب مانده و عقب افتاده، اینگونه بود که خواستم نگاهی به ساعت مچی ام بیاندازم و چون عادت دارم دمرو بخوابم و ایضا بند ساعتم را شل ببندم این کار به آن آسانی که توقعش را داشتم نبود. ساعت دور مچم میچرخید و گردن من هی کشیده تر میشد، بالاخره دوطرف رخ ساعتم را گرفتم و به سمت خودم چرخاندم اما نور طوری روی صفحه افتاده بود که موفق به خواندنش نمیشدم.

فحش کش داری حواله اش کردم و بدین ترتیب روزم آغاز شد. دوباره دست بردم زیر تخت گوشی موبایل را آوردم صفحه اش را روشن کردم و رو به روی ساعت گرفتم، وای خدای من 5:03.

یعنی این یکی هم خواب مانده؟ امکان ندارد. بهتر است بخوابم. نور توی صورتم میافتد، این وری نه، یه غلت عالی و حرفه ای آهان حالا خوب شد. "م" بیدار شده و با یک چشم خون آلود خیره نگاهم میکند:"چته تو؟" و صبحش اینگونه آغاز میشود.

دوباره یهویی از شدت نور از خواب میپرم، گند بزنند این موبایل دیوانه مرا. حتما زنگ نزده. دست میبرم زیر تخت، میآورمش بالا، 5:36. با زحمت بدنم را در وضعیتی قرار میدهم که نور توی صورتم نخورد، نفسم بند نیاید، همه جای تشک زیر بدنم خنک باشد و ایضا کف پاها بیرون بماند. سنگینی نگاهی را حس میکنم، سرم را کمی به راست میچرخانم. یک چشم خون آلود کینه توزانه به من زل زده.

تا ساعت 6:55 که بابک جهانبخش شروع به خواندن میکند جرات نمیکنم غلت بزنم فقط هر از گاهی با پا قسمتهای خنک تر تشک را درمینوردم. میخواند از جا برمیخیزم، چقدر پر انرژی ام واقعا شاید ساعت ها خواب بوده اند، و من نیز. اما آن یکی که به دیوار هال نصب شده و ثانیه شمارش صدای پمپ آکواریوم میدهد هم 6:55 را نشانه رفته.

25دقیقه بعد در حالی که به تمام نشان گرهای زمان مشکوک شده ام ظرف آب فنچ ها را پر میکنم و فکر میکنم:"اگر خواب مانده ام چرا روبات انسان نما(رئیسم) زنگ نزده؟" یادم میوفتد امروز قرار بود مامانش را به بیمارستان ببرد تا دکترها دوربینی به سر سیمی سیخی چیزی بزنند و داخل عروقش کنند.

با عجله بیرون میآیم و میبینم کوچه لبریز نور آفتاب است. ساعت حسی درونم حدودا 11:30 را تخمین میزند. حالا تنها امیدم به خانم های ورزشکار باشگاه آهنی پارک است. اگر رفته باشند یعنی تمام ساعت های خانه علیه ام کودتا کرده اند.

هستند، معمولا خیلی آرام از بینشان رد میشوم تا بفهمم سرنوشت پسر خانم کریمی به کجا کشیده، یا بالاخره آنشب مهناز چه پوشیده و به خانه مادر شوهر دخترش رفته که مادر شوهر دختر کف کرده و تا آخر شب یکجوری مهناز را نگاه میکرده. سرعتم را کم میکنم. صدای خانم چادری خیلی از سنش جوان تر است تقریبا بچگانه است. میپرسد:"خانم کریمی سخنرانی رو دیدین؟"

خانم کریمی:"آره دیگه برا همین خواب موندم.دلمونو خوش کردیم بابا عین همن."

خانم چادری:"ما هم خواب موندیم هممون خواب موندیم دختر کوچیکه م دیگه مدرسه نرفت."

مهناز نیست. شاید او هم خواب مانده و ترجیح داده دیگر نیاید. معذب شده اند، من هاج و واج و با سرعت لاک پشت بین این ورزشکاران وصله ناجورم. سرعتم را افزایش میدهم، تاکسی میگیرم و خودم را با عجله به کارگاه میرسانم. آفتاب دیگر وسط آسمان است. معاون روبات انسان نما نیشش باز است سلام میکند سلام میکنم، ساعت قرمز آرم دار وسط دیوار دفتر 7:45 را نشان میدهد. از معاون میپرسم ساعت چند است؟ نیشش باز است میگوید:"هشت نشده." خدای من چطور ممکن است؟ چه بلایی سر ساعت ها آمده؟ چرا اینقدر جلو عقب میکشیمشان؟ چرا دختر کوچک خانم چادری مدرسه نرفته؟ طبیعتا هنوز زنگ صبحگاه هم نخورده، نکند همه دیوانه شده اند؟ این آفتاب ظهر این ساعت اینجا چه میکند؟ نکند آخر الزمان شده؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.