زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

21

سلام بعد از این همه مدت

حوصله ندارم توضیح بدهم که کجا بودم و چرا نبودم و چه بهم گذشته که اینقدر پرخاشگر و روانی شده‌ام، حوصله دروغ ساختن ندارم راستش. حوصله راست گفتن را الآن دارم و راست این است که من هیچ جا نبوده‌ام و هیچ چیز حادی را از سر نگذرانده‌ام. اتفاقا ساکت نشسته بودم و با فیدلی فقط می‌خواندم. کار می‌کردم، و زندگی خسته‌کننده‌ام را ادامه می‌دادم.

چیزی که امروز اتفاق افتاد و نطقم را باز کرد این بود که چندین و چند جا در وبلاگ‌هایتان خواندم که سی ساله شده‌اید و دیگر پخته و کامل.  تغییر نمی‌کنید و علایقتان معلوم شده و دیگر از حالا به بعد همین می‌مانید که هست. به نظرم این هم یکی از فرضیات چرت و ناپخته شماست که سی سالگی پایان تغییر است و البته چون مدتی ساکت بوده‌ام الآن به خودم این حق را داده‌ام که بیایم و تمام فریادهای نزده‌ام را بزنم و شاخ تمام سی ساله‌های عزیز را بشکنم و دلم که حسابی خنک شد بیایم دوباره توی خودم فرو بروم و به زندگی حلزون‌وار کند خیس خودم ادامه بدهم.

خواستم بگویم سی سالگی اصلا آنی نیست که فکر کرده‌اید. خواستم بدانید من سی و شش سالم شده و حتی دوماه هم ازش گذشته و اتفاقا با اینکه دغدغه‌ام این است که در چهل سالگی کجا ایستاده‌ام باز هم فکر نمی‌کنم تغییر و تحول جایی می‌ایستد و شما به زن/مرد رسیده و پخته و کاملی تبدیل خواهید شد که می‌خواسته‌اید. یا حالا دقیقا نمی‌خواسته‌اید اما به‌هر‌حال رسیده‌اید. نه جانم رسیدنی وجود ندارد. هرچه هست سگ دو زدن است و نرسیدن. البته همراه لحظاتی خوش گذرانی و کیف کردن در کنار به گا رفتن های پی‌در‌پی. زندگی یک سوراخ فراخ دارد. هر‌چقدر ماتحت خودت را جر بدهی که برسی باز هم پنجاه در صد انرژی‌ات هدر می‌رود.

حالا اگر شما به تازگی سی ساله شده‌اید و امیدوارانه حرفهای من به یک ورتان هم نیست دلیلش تازگی دهگان عدد عمرتان است و اینکه هنوز شش سال و دو ماه از رویش نگذشته تا حالی‌تان شود که هیچ فردای روشنی در هیچ سنی برایتان در این مملکت خاکستری وجود ندارد. همه‌مان افسرده‌ایم. در سن و سالی که برایش هزارویک نقشه داشتیم.  

تا اینجای کار را دیروز نوشتم و چون ساعت چهار شده بود و داشتم از گرسنگی می‌مردم برگشتم خانه و مقدار متنابهی غذا خوردم و بله من روزه نمی‌گیرم. البته خیلی سال پیش می‌گرفتم، اما آفتاب معرفت به درونم نمی‌تابید که هیچ، همان یک اپسیلون خدا و پیغمبری که حالی‌ام بود از درونم رخت بربسته و به جایشان کفر و عناد همچون لوبیای سحرآمیز راهش را می‌جست تا  سلول به سلول مغزم را درمی‌نوردید. و بله شده بود که چند دقیقه مانده به افطار نیمروی دلی برای خودم مهیا کنم و بنشینم با خیال تخت بخورم تا کفر از مغزم به دهانم نیاید و سر سبزم را به باد فنا ندهد.

اما امروز وقتی آمدم و نوشته را دوباره خواندم چیز دیگری به ذهنم رسید که مایلم با شمای خواننده در میان بگذارم. به نظرم رسید این‌همه ناراضی بودن، این‌همه غر فایده‌اش چیست وقتی راهکاری پیدا نکنی و پیشنهادی ندهی یا نگیری. اگر جهانت را از خاکستری‌ها پاک نکنی و بگذاری سیاهی افسردگی خودش را قاطی تمام رنگ‌هایت بکند. پس تصمیمم بر آن شد که با خودم و سن و سالم، از رویاهایی که برایش دیده بودم و از آنچه دلیل نرسیدن‌هایم میدانم حرف بزنم و نتیجه‌گیری کنم. حتی اگر نتیجه هم نگیرم بازش که کرده‌ام. لایه‌های پنهانش را که دیده‌ام و برای من این کار در این مقطع بسیار لازم است. تمام درها و پنجره‌های ذهنم را باز گذاشته‌ام. خیالم در این هوای تازه‌ای که در مغزم پیچیده سبز می‌شود، جوانه می‌زند. من در این مقطع به سبز شدن به جوانه زدن خیالم نیاز دارم. حالا هی می‌گویم لازم دارم نیاز دارم به این دلیل است که چند صباح دیگر چهل ساله می‌شوم و دوست دارم مثلا شش سال و دوماه بعدش که خبر تولد چهل سالگی‌تان را می‌دهید نیایم پاچه‌تان را بگیرم که حرف مفت است و فلان. جراحی و کاویدن روح، ذهن، باطن، درون بالاخره باید در یک مقطعی و درواقع قبل از یک مقطع مهم‌تری برای هر کسی اتفاق بیوفتد، و گویا بالاخره زمانش برای من هم رسیده...

پس زیاده‌گویی نکنم، اگر حالتان مساعد است بنشینید خودتان را جراحی کنید و بیایید راجع بهش با هم حرف بزنیم. به هم کمک کنیم. اما به این شرط که قبول کنید حتی مرگ هم پایانی برای تحول نیست. به‌شخصه ایمان دارم که نقطه عطف هست اما پایان نیست. حالا چه رسد به سی و چهل و پنجاه سالگی.

برای شروع کمی تصویر سازی می‌کنم . مثلا به نظرم سوال خوبی‌ست که سی/چهل/پنجاه سالگی‌ات را چگونه می‌بینی؟ و جواب من: تصویر زن چهل ساله‌ایست که چیز می‌نویسد. در اتاق روشنی پر از پنجره پر از گلدان، چیز می‌نویسد در حالیکه پیراهن بلند خنکی به تن دارد. و دیوارهای اتاق پرنورش خاکی رنگ است. خانه خلوتی دارد و ذهنی آرام به مدد چند سالی که یوگا را وارد زندگی‌اش کرده. شاید روزی نقاشی‌اش را کشیدم. فعلا دارم نقطه به نقطه خانه‌ام را تصور می‌کنم و از هیچ چیز جزئی و ساده‌ای نمی‌گذرم. از رنگ دیوار هال ورودی که سبز پررنگ است تا صندوق حصیری ساده ای که سمت چپ راهرو زیر آینه بلند چوبی قرار گرفته، حتی کاسه چوبی تیره همرنگ قاب آینه که روی حصیر گذاشته‌ام تا کلیدهای میم درونش جای بگیرند. احساس می‌کنم برای کاویدن زن چهل ساله باید در محیط زندگی‌اش دوری بزنم. همین‌قدر می‌دانم که مثل همین الان از شلوغی و ریتم تند فراری‌ست. من عادت دارم روحیات آدم‌ها را از پیرامونشان حدس بزنم.

19 (عشقبازی تلگرامی)

پدرم برای مادرم استیکر باب اسفنجی و اسمورف فرستاده، بعد یادش می دهد که "بزن روی استیکر حالا برای خودت دانلودش کن. حالا تو هم داری، بفرست دیگه، بفرست برای من"

من؟؟؟

دورشان میگردم...

17

گاهی  دلم می خواهد یک دختر داشته باشم، نامش را "بمانی" بگذارم مثلا. برای هم "مادر و دختر" ی کنیم، بنظرم رنگ رابطه مادر و دختری رنگ طلایی آفتاب است. خودم و مادر عزیزتر از جانم، و باز خودم و آرزوی "بمانی". سر صبح موهای نرمش را پشت پنجره ای که آفتاب کمرنگ پاییزی پرش کرده شانه کنم، ببافم...

دخترم را بغل کنم و در گوشش نجوا کنم که دوستش دارم، راستی خوبی نامش هم این است که به قول استاد بهرام بیضایی" هربار صدایش کنم همزمان دعایش نیز کرده ام. "

مثلا با هم پای سیب بپزیم و من زنانگی را یادش بدهم، یا ریزه کاری های قهوه دم کردن را نشانش دهم ولی برای او شیرکاکائو آماده کنم،  دلم میخواهد با دخترم خوش بگذرانم. مثلا با کارتون Toy Storyیی که قرار است هزار بار با هم ببینیم یا هرچه که او بیشتر دوست داشته باشد. دلم میخواهد برایش کتاب قصه بخوانم و صدایم را هی عوض کنم و هی او بخندد، آنقدر بخندد که خواب از چشم کودکانه اش بپرد. دلم می خواهد با مادرم مهمان خانه عروسکی اش بشویم. با ظرف کوچکی پر شده از خوراکی های رنگی و او با دلبری هایش قند توی دلمان آب کند.

امروزم را شیرین کردی با آرزوی بودنت، بمانی.

7

 آرزوها دست از سرم بر نمیدارند، با اینکه میدانند فعلا ول معطل اند اما میخواهند بیایند توی دستهایم. طفلکی دست هایم اما گنگ مانده اند. آخر تا حالا آرزو نیافته اند.

میدانم گاهی مزخرف میبافم اما این را هم میدانم که مثلا خیلی وقت ها همه چیز مزخرف است و تو هیچ چاره دیگری نداری جز آنکه مزخرف ها را به هم ببافی و جایی روی یک کاغذ سفید یا در یخچال مثلا بچسبانی شان که بعدا مثل کلاف سر درگم دورت نپیچند و دست و پایت را نبندند.

از این رو تصمیم گرفتم یک لیست تهیه کنم از چیزهای ماهی که میخواهم یادم نرود یا نمیخواهم یادم برود یا دوست دارم بهشان برسم یا عاشق انجامشان هستم، و ایضا یک لیست از چیزهای گهی که حالم را به هم میزنند و ازشان فراری هستم و یا نمیخواهم ریخت نحس عوضی شان را ببینم و برای اینکار ابتدا لازم است اشاره کنم لیست هیچ محدودیتی ندارد، پس لطفا این موضوع که اسمتان در لیست دوم بوده را به رویم نیاورید چون این لیست من است، اگر دوست دارید شما هم بروید لیست خودتان را بنویسید و اسم من را با فونت بولد شده بالای بالایش جا بدهید، و اصلا همین است که هست. برای این کار هیچ جایی را بهتر از وبلاگ جدید گیر نیاوردم. یعنی میخواهم بگویم از حالا به بعد شما عزیزان گذشته از اینکه مجبورید با تضادهای درونی من سرکنید باید* بنشینید بر لب وبلاگ و "چیزهای خوب" و "چیزهای نفرت انگیز" را ببینید که پشت سر هم و البته گاهی نا پیوسته قطار میشوند تا من فراموششان نکنم.


به من هرآنکه او دور  

چو دل به سینه نزدیک  

به من هر آنکه نزدیک       

از او جدا جدا من*



*قبلا از اینکه مجبور شدم از کلمه باید استفاده کنم بسیار عذر خواهی میکنم. من بایدها را دوست ندارم.

*شعر از خانم سیمین بهبهانی