زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

17

گاهی  دلم می خواهد یک دختر داشته باشم، نامش را "بمانی" بگذارم مثلا. برای هم "مادر و دختر" ی کنیم، بنظرم رنگ رابطه مادر و دختری رنگ طلایی آفتاب است. خودم و مادر عزیزتر از جانم، و باز خودم و آرزوی "بمانی". سر صبح موهای نرمش را پشت پنجره ای که آفتاب کمرنگ پاییزی پرش کرده شانه کنم، ببافم...

دخترم را بغل کنم و در گوشش نجوا کنم که دوستش دارم، راستی خوبی نامش هم این است که به قول استاد بهرام بیضایی" هربار صدایش کنم همزمان دعایش نیز کرده ام. "

مثلا با هم پای سیب بپزیم و من زنانگی را یادش بدهم، یا ریزه کاری های قهوه دم کردن را نشانش دهم ولی برای او شیرکاکائو آماده کنم،  دلم میخواهد با دخترم خوش بگذرانم. مثلا با کارتون Toy Storyیی که قرار است هزار بار با هم ببینیم یا هرچه که او بیشتر دوست داشته باشد. دلم میخواهد برایش کتاب قصه بخوانم و صدایم را هی عوض کنم و هی او بخندد، آنقدر بخندد که خواب از چشم کودکانه اش بپرد. دلم می خواهد با مادرم مهمان خانه عروسکی اش بشویم. با ظرف کوچکی پر شده از خوراکی های رنگی و او با دلبری هایش قند توی دلمان آب کند.

امروزم را شیرین کردی با آرزوی بودنت، بمانی.