ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
بحران میانسالی در ویکی پدیا اینطور تعریف شده:
"بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص بدلیل درک این که نیمی از دورهٔ زندگی وی گذشته است، ناآرام میگردد. این حالت معمولاً بازتابهایی از شیوهای که شخص زندگیاش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل میشود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازهٔ کافی زندگی وی به سامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است. فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قویای را حس کند. همچنین این وضعیت «آغازفردیت» - فرایند تحقق نفس یا «خودشکوفایی» - که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست. این وضعیت در بازهٔ سنین ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد."
اشتیاق آغاز و برداشتن قدم اول وقتی با محاسبات برآمده از عقل مثل زمان-انرژی-پول متر شود یعنی که میانسالی شروع شده. مثلا برای خود من تا چند وقت پیش اصلا سخت نبود که کاری یا راهی را شروع کنم که دلم میخواست. شروع میکردم، ادامه میدادم، خسته میشدم، تو میزدم، خودم را به زور میکشاندم و سر آخر در یک لحظه کات میدادم و تمام. درست مثل غذا خوردن، برگرفته از پست بازرس ژاور کافه چی که سرش سبز و دلش خوش باد جاوید. اما از چند وقت پیش تا حالا انگار یک چیز ترسناک نامرئی چسبیده به تمام آغازها. انگار به خودت امیدوار نباشی، انگار شرایط به آسانی قبل جور نمیشود. زمان نداری و روزها با سرعت از پی هم فست فوروارد میشوند و تو حل میشوی در چرخه. میافتی در دور باطل. هر شب تصمیم میگیری فردا زندگیات را سرند کنی، غربال کنی و فردا زندگی روزمره چنان میتکاندت که دیگر دلت دیدن فردا هم نمیخواهد.
افتادهام در دور باطل و بدجوری دلم پای گذاشتن عقلانی به راهی را میخواهد، که خودش را از بحران برهاند. در کارگاه پایم را عمدا گذاشتهام روی پوست خربزه، میگویم عمدا چون میخواهم ببینم برای ماندن چقدر طرفدار دارم. انگار که دلم هیجان هم بخواهد. روی سکوتم اما.
ولم کنند حرف نمیزنم، هر روز سریال پایتخت را که برای بار هزارو شونصدم از تلویزیون پخش میشود میبینم و عجیب حالم خوب است آن یکی دو ساعت. از حالا ماتم گرفتهام تمام که شد به جایش چکار کنم. جای خالی نقی را با که پر کنم...