زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

جشن در آشپزخانه
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:12 شماره پست: 34

از دلسوزی برای خود هیچ چیزی عاید آدمی نمیشود

این را خوب میدانم ولی هربار دلیلی میتراشم تا بنشینم گوشه ای یا مثلا کز کنم گوشه دیگری و هی خموده تر شوم و هی بیشتر ننه من غریبم درونی در بیاورم و خودم را هی برای خودم ننر کنم.

این را یادتان هست؟

با دخترک چشم سیاه غمگین و پسرک صبور جوان آشنا شدید، نفر سومی که امروز میخواهم از آدمک های درونم بهتان معرفی کنم زنی ست افسرده با لباسی سیاه که گهگاهی می رود روی تخته سنگی نزدیک غار تنهایی دخترک می نشیند و غمگین ترین آواز جهان را برای دخترک میخواند، میخواند تا اشک دخترک را دربیاورد، بعد که دید نمی تواند شروع میکند از تمام آدمکهای درون نالیدن، هدفش هم فقط این است که دخترک تاییدی هرچند کوچک بر لب آورد، امادریغ.

دیشب دوباره داشتم به دام خود دلسوزی کنندگی میافتادم که چرا و چرا و چرا که سریع دست زن سیاهپوش را خواندم،نوار کاست اشعار مارگوت بیکل با صدای شاملو را که همیشه خدا در دل ضبط است پلی کردم و همچنان که لوبیا پلو میپختم با شاملو -که زنگ صدایش زنگار روحم را میتکاند و پاک میکند-خواندم و خواندم و خواندم.

بعد یاد یک فقره سی دی افتادم که از دکه ای در نزدیکی مشهد اردهال در راه برگشت از سر مزار سهراب سپهری عزیز خریده بودم، سی دی که پر شده بود از صدای بی مانند خسرو شکیبایی دوست داشتنی در حال خواندن ناب ترین اشعار سهراب.از قضا آن هم همیشه در قسمت سی دی خور همان ضبط است.

خلاص اش کنم من را تصور کنید که در حال پختن مایه لوبیا پلو با شاملو و مارگوت بیگل، و در حال دم کردن برنج با سهراب سپهری و خسرو شکیبایی در آشپز خانه ضیافت پنج نفره به پا کرده ایم و آن همه حس بد را در دم کشتیم و این همه حس خوب را یکجا پدید آوردیم.

دخترک چشم سیاه دیگر ساکت نبود، این او بود که با شاملو میخواند که میخندید که میگریست.

بلاگفا

شهر غم
+ نوشته شده در شنبه سی ام شهریور ۱۳۹۲ ساعت 12:22 شماره پست: 28

حال و هوای این روزهایم کمی غبار آلود است

نمیگویم ابری چون من هوای ابری و بارانی را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حال و هوای الانم را دوست ندارم روزمرگی ها انقدر فشار محیط را بالا برده که خیلی وقت نمیکنم به خودم به آنچه هستم به آنچه میخواهم باشم فکر کنم. دخترک غمگین درونم باز چشمان درشتش را بمن دوخته حرفی نمیزند، هیچ وقت حرفی نزده فقط نگاهم میکند از آن نگاه هایی که ندای اعتراض قرن هاست، انگار توی دلش میخواهد سر به تنم نباشد. خسته شده از این همه فراموشی، غفلت. آرزوی کسی یا چیزی شدنش را رویای مفید بودنش را دارد از دست میدهد. دوستم دارد اما ناامید شده، از طرفی دلش هم برایم میسوزد که نمیتوانم چیزی را تغییر بدهم، نمیتوانم قهرمانانه دنیای تاریکی را در هم بشکنم، سیاهی را با شمشیرم جر بدهم و در نمای ضدنور جر خوردگی پشت به آفتاب روی اسبم که بر دو پای پشت ایستاده ژست بگیرم و لبخند بزنم.

گاهی پسر صبور بزرگسال درونم به او نزدیک میشود، دستش را میگیرد، ندای غصه هایش را از قلبش میشنود و دلداریش میدهد البته به سبک پسرانه. مثلا میگوید "غصه نخور "یا "درست میشه" و یا "قوی باش" ولی اصلا نمیگوید چگونه. دخترک نگاه پرسش گرش را به او هم میدوزد که یعنی ادامه بده ولی پسرک پسرک است، راه حل نمیداند. فقط میداند باید قوی بود و نشکست. همین حرف ها را زده که دخترک دیگر برایش تره هم خرد نمیکند، برایش پشت چشم نازک میکند که یعنی چه دل خوشی دارد این دیگر. در حالی که دل پسرک هم خوش نیست، از صبح تا شب جان میکند، کار میکند، تحقیر میشنود، با جامعه زشت و کثیف بیرون میجنگد، عرق میریزد فقط به امید اینکه دخترک نیم نگاه محبت آمیزی میهمانش کند، آفرینی بگوید یا حداقل دیگر قیافه "تو و کارات به هیچ دردی نمیخورین" به خودش نگیرد. پسرک خسته تر است. این چشم ها دلش را میلرزاند. چون پوستش کلفت تر از اوست باید جور او را هم بکشد، اما تمام تلاشش هیچ و هیچ فایده ای ندارد.

دخترک دلش برای او هم میسوزد البته اگر دیگر دلی مانده باشد. منتظر شوالیه ای نشسته که بیاید موانع را خراب کند سقف آسمان را رنگ سفید و آبی بزند گره ها را باز کند تا او دوباره نخ های درهم گوریده راههای نیمه تمامش را کلاف کند رنگ و وارنگ در سبدی بچیند و شروع کند به بافتن رنگی ترین رو انداز دنیا برای روزهای پیری اش تا روی صندلی نعنوییش بنشیند و در حالیکه پسرک که آن موقع پیرمردی شده برایش داستان بخواند و گرم بماند و چرت بزند و با صدای خنده پسرک بیدار شود که "عزیزکم خرو پف میکنی" و او قهر کند و بگوید "پس میشنوی؟" "چرا صدای درد دلم را نشنیده میگیری؟"

اما هنوز شوالیه ای نیامده، هنوز آسمان سیاه است، هنوز دخترک غمگین و نا امید است، هنوز پسرک خسته از مسوولیت هاست، از سیاهی آسمان گله دارد که نمیگذارد گلی بزمین بروید تا او برود دسته دسته بچیند برای دخترک تاجی بسازد و حتی لحظه ای به خود ببالد که شاید دخترک خوشحال است هرچند چشمانش این را نمیگوید.

با همه اینها پسرک میگوید "غصه نخور درست میشود" و دخترک آه بلندی میکشد و نگاهم میکند.