زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

17

گاهی  دلم می خواهد یک دختر داشته باشم، نامش را "بمانی" بگذارم مثلا. برای هم "مادر و دختر" ی کنیم، بنظرم رنگ رابطه مادر و دختری رنگ طلایی آفتاب است. خودم و مادر عزیزتر از جانم، و باز خودم و آرزوی "بمانی". سر صبح موهای نرمش را پشت پنجره ای که آفتاب کمرنگ پاییزی پرش کرده شانه کنم، ببافم...

دخترم را بغل کنم و در گوشش نجوا کنم که دوستش دارم، راستی خوبی نامش هم این است که به قول استاد بهرام بیضایی" هربار صدایش کنم همزمان دعایش نیز کرده ام. "

مثلا با هم پای سیب بپزیم و من زنانگی را یادش بدهم، یا ریزه کاری های قهوه دم کردن را نشانش دهم ولی برای او شیرکاکائو آماده کنم،  دلم میخواهد با دخترم خوش بگذرانم. مثلا با کارتون Toy Storyیی که قرار است هزار بار با هم ببینیم یا هرچه که او بیشتر دوست داشته باشد. دلم میخواهد برایش کتاب قصه بخوانم و صدایم را هی عوض کنم و هی او بخندد، آنقدر بخندد که خواب از چشم کودکانه اش بپرد. دلم می خواهد با مادرم مهمان خانه عروسکی اش بشویم. با ظرف کوچکی پر شده از خوراکی های رنگی و او با دلبری هایش قند توی دلمان آب کند.

امروزم را شیرین کردی با آرزوی بودنت، بمانی.

16

روی یک تکه کاغذ نوشتم "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و چسباندمش به در یخچال...

15

ممکن است بگندم، یا از فرط فاصله‌ای که میان خودم و خودم افتاده روحم جر بخورد. چندی‌ست خواب هایم هم دیگر کمکی نمی‌کنند. حتی ته مانده انرژی شبانه‌ام را هم می‌کشند بیرون و خرج خلق تصاویر چندشناک می‌کنند. "آدم‌هایی با ظاهر اشتباهی".

گیر کرده‌ام. میان وضعیت درونی خفقان‌آور افسردگی با ظاهری آرام و معقول و گاهی حتی شاد. شده‌ام زنی که درحال پختن پلوی اسپانیایی برای فردا پشت ستون آشپزخانه گریه می‌کند، یا رو به سینک ظرفشویی در حال شستن میوه نوبرانه زار می‌زند. خندوانه می‌بیند در حالی که اشک از گوشه چشمش جاری‌ست، اما نمی‌گزارد کوچکترین ترکی بر نقاب "همه چیز مرتب است" روی صورتش بقیه  را بترساند. مثلا صدایش که می‌لرزد تلفن را جواب نمی‌دهد و چند ساعت بعد در جواب "چطوری عزیزم" های مادر میگوید "قربونت برم" و حتی غش غش خنده سر می‌دهد در حالی که دلش دارد می‌ترکد. سنگ صبور می‌خواهد. تلفن را که قطع کرد، زاری و ضجه اش که تمام شد، از جایش بلند می‌شود، دوشی می‌گیرد، چایی دم می‌کند، دور و بر را مرتب می‌کند، عطر می‌زند، عود روشن می‌کند، چراغ های سقفی را خاموش می‌کند و خانه را با آباژوری، شمعی نورپردازی می‌کند؛ خیار و هلو و انگور در سبد می‌چیند و می‌نشیند منتظر مردی که از عمق پوسیدگی سیبی که روبرویش قرار دارد بی خبر است.

او می‌آید، می‌نشینند، سیگاری دود می‌کنند، می‌گویند، می‌خندند و می‌روند بخوابند که زن دستمال کاغذی گریه ای پاره پوره چند ساعت پیش اش را روی کانتر آشپزخانه می‌بیند و تناقض چنان پتکی روی سر آخر شبش فرود می‌آید.

می‌بینید سوم شخص است انگار برایم، دور و غریب و خستگی ناپذیر. می‌دانم باید هرچه زودتر وسط ماجرا را بگیرم. می‌دانم دارد دیر می‌شود. تا دیدار روانشناس چند روزی بیشتر نمانده، می‌ترسم از انتظار معجزه از جانب او. می‌ترسم از ناامیدی بیشتر.

از طرفی پول لعنتی (مانع همیشگی‌ام) برای حال بهتر و زندگی راحت تر، ایستاده چندین متر جلوتر و در حالی که انگشت میانی‌اش را برایم بلند کرده اشاره می‌کند مثل سگ دنبالش بدوم...

...می‌دوم اما نمی‌رسم. حتی روانشناس را هم در بین تشویق کنندگان می‌بینم. دارد بلند بلند از شاملو می‌خواند " انباشتن و هرچه بیش انباشتن، آری که دست تهی را تنها بر سر می‌توان کوفت..." صاحب‌خانه را هم می‌بینم که یکوری لم داده و اصلا به تخمش هم نیست که سگدو را ببیند یا نه. سرو دستش در حوالی خشتکش گرم کاری‌ست. احتمالا دارد با گوشی پیشرفته اش در مورد بلاهت دختران و سایز سینه شان مطلب می‌خواند.

عصبی و خسته‌ام. مثل همیشه مثل خیلی وقت ها. ناامید هم هستم. بی دوست هم مانده‌ام. بی آرزویی در سر، بی انگیزه ای در دل، و هنوز چند روز تا دیدار روانشناس باقی مانده. می‌ترسم این همه صبر انتظار معجزه را بیشتر کند. غافل از اینکه پشت این همه نشیب و فراز انگشت میانی دیگری برایم برافراشته اند که در پرتو طلایی آفتاب بیابان زندگی‌ام می‌درخشد.

14

بار دیگر فاک یو بلاگفا...

انگیزه نوشتن تو نبودی، سفیدی کاغذ نبود، جسارت قلم بود که سیاهی هایم را بیرون می کشید. 

یک جور قدح اندیشه پروفسور آلبوس دامبلدور مهربان، که تو آن نبودی.

13

چیزی نوجوانی‌ام را، جوانی‌ام را بلعیده، موجودی آرزوهایم را خورده و من این همه سال خواب بودم. خواب می‌دیدم که زندگی می‌کنم، خواب می‌دیدم که می‌رسم، که شکست می‌خورم. حالا آرام آرام بیدار می‌شوم، متعجب و پر حسرت، پر شتاب و نگران، زمان به سان آبی از بین انگشتانم به برهوت می‌ریزد. من بیدار شده‌ام، هشیاری نیمه جانم را جمع کرده‌ام و بی آرزو نشسته‌ام. چه باید بکنم نمی‌دانم، چه می‌خواهم نمی‌دانم، شاید جهنم یعنی همین...