زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی
زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

زندگی روزمره زنی در آستانه چهل سالگی

تضادهای درونی

بلاگفا

شاید آخر این پست همه از من متنفر شدند
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 20:58 شماره پست: 43

دلیلی نمیبینم بیچارگی خودم را بیش از این از شما مخفی کنم. هفته هاست که سر این موضوع با خودم به نتیجه نمیرسم و حالا تصمیم گرفتم جریان را برایتان تعریف کنم، جریانی که باعث شد از خودم بیرون بیایم، روبروی خودم بایستم، و با عصبانیتی همراه با تعجب به خودم زل بزنم و سر خودم تقریبا فریاد بکشم "چته تو؟ لال شدی؟ چه مرگته آخه؟" و بعد در حالی که گوشه های لبم را پایین داده ام سرم را به نشانه تاسف به چپ و راست تکان بدهم و دوباره در خودم فرو روم.

ماجرا این است که سالها قبل زمان دانشجویی یک گروه دخترانه داشتیم که 4نفر پای ثابت داشت و چندین دوست نزدیک. یکی از این دوستان مریم بود. دختری بسیار دوست داشتنی، مهربان و خنده رو که پوستی برنزه و موهای فرفری داشت. هیچوقت کسی را ناراحت نمیکرد یا بروز نمیداد که از حرفی یا حرکتی رنجیده، بعلاوه درسش را با پشتکار تمام خواند و لیسانسش را گرفت.

من اما بعد از انصرافم فقط با 3پای ثابت دیگر گروه ارتباط داشتم و بقیه دوستان از جمله مریم را ندیدم، تا همین چند هفته پیش اواخر آبان ماه نزدیک غروب داخل واگن بانوان متروی تهرانپارس-صادقیه.

خسته و بی حوصله سرم را به شیشه بغلم تکیه داده بودم و با زیپ کوله ام ور میرفتم که یک صدای آشنا با آن طرز تلفظ خاص حرف شین باعث شد برگردم و دقت کنم، مطمئن بودم خودش است با اینکه پشتش به من بود و بینمان حداقل ده پانزده نفر آدم. مریم همان مریم بود، فقط کمی چاق شده بود و البته زیباتر از قبل. مطمئنا اگر من بینی ام را عمل نکرده بودم و آن حجم عظیم هنوز روی صورتم بود به محض دیدنم با یک جیغ بلند سر و ته مترو را به هم میدوخت و چنان مرا در آغوشش میفشرد که دنده هایم در ریه ام فرو میرفت.

من اما بعد از این همه مدت ندیدن دوستم چه کردم؟ فکر کردم که مثلا اسمش را صدا کنم، و بپرسم مرا شناخته یا نه، یک صندلی کمی آنطرف تر خالی شد، مریم نشست، هنوز میدیدمش. فکر کردم برایش دستی تکان بدهم و از دور سلام و احوالپرسی کنم، یک خانم با نوزادی در بغل وارد قطار شد، مریم بلند شد خانم را با صدای رسایش خطاب قرار داد و جایش را به او داد، فکر کردم من هم او را صدا کنم جایم را به او بدهم بعد در حالی که کوله ام را پرت میکنم روی پایش اسمش را بگویم و او را متعجب کنم، دستفروشی گوشواره نشانش میداد و او با دستفروش شوخی میکرد، فکر کردم هیچ نگویم و تماشایش کنم...

نمیدانم چه حسی درونم مانع میشد، نمیدانم چرا خودم را از مریم دریغ کردم، یا مریم را از خودم. نمیدانم چرا به احساس خوشایند تماشای دوستی قدیمی از دور قناعت کردم و نرفتم و از پشت چشمانش را نگرفتم و برایش بیست سوالی نگذاشتم، نمیدانم منی که برای تایید دیگران زندگی نمیکنم چرا از آشنایی دادن با خانم سی ساله شیک و تر و تمیزی با ناخن های فرنچ شده و ظاهری آراسته ابا داشتم، چون من آن روز بیش از حد خسته بودم؟ یا چهره ام گواه خوشبختی نبود؟ حال آنکه من خود را خوشبخت میپندارم که پدر و مادری چون کوه دارم، که خواهری چون آفتاب و همسری چون دریا نعمت های بزرگ زندگی من اند، چرا فرصت تماشای خودم را از مریم گرفتم؟ فقط برای اینکه به قدر لازم درخشان نبودم؟

مریم و مهربانی بی حدش، مریم و تواضع نابش، مریم و خاطرات خوش سال های گذشته، همه در هجوم و همهمه ایستگاه صادقیه گم شدند، و من ماندم و چشم جستجوگری که پی رفیق شفیقش میگشت که دستش را بگیرد با او بخندد و خاطره ای دوباره بسازد اما دریغ...


پی نوشت: برای اطلاعتان قطعا اگر اتفاق مشابهی برایم بیافتد لحظه ای درنگ نخواهم کرد و لذت در آغوش کشیدن رفیق قدیمی را از دست نخواهم داد.

*ضمنا اگر برای شما هم پیش آمده لطفا برایم بنویسید قبل از آنکه فکر کنم تنها از آدم به دور دنیا منم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.